داستان کوتاه عاشقانه
دختر جوانی چند روز قبل. از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود. نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان. به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که. کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا. باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و. چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".
ادامه مطلب ...در مطب دکتر به شدت به صدا. درامد. دکتر گفت در را شکستی! بیا تو!. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود، به طرف. دکتر دوید: آقای دکتر! مادرم!. و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد: التماس میکنم با من بیایید!. مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت: باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی. نمیروم. دختر گفت: ولی دکتر، من نمیتوانم. اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از. چشمانش سرازیر شد…. دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر دکتر را به طرف. خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کر
ادامه مطلب ...در روزگارهای قدیم جزیره ای. دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردندشادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات. روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند. اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند…زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا. برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود. کمک خواست. “ثروت، مرا هم با خود می بری؟”ثروت جواب داد:“نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جای
ادامه مطلب ...از لحظهای که در یکی از. اتاقهای بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشهی بیپایانی. را ادامه میدادند. زن میخواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش میخواست او همان. جا بماند. از حرفهای پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم. است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده. روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که. در دبیرستان درس میخواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و ه
ادامه مطلب ...روزی حضرت سلیمان مورچه ای. را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا. این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا. کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام. بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم… حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار. مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد. و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خ
ادامه مطلب ...جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمییافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه هنگامیکه دلباختگی او را دید و جوان را ساده و خوش قلب یافت، به او گفت: پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بندهی مخلص خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد. جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشهگیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش پروردگار مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت. روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد، احوال وی را جویا شد و متوجه شد که وی از بندگان با اخلاص خداوند اس
ادامه مطلب ...روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در. کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل. کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی. او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او. گذاشت و. آنجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه. شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار. را شناخت و خواست
ادامه مطلب ...زمان های قدیم٬ وقتی هنوز راه بشر به. زمین باز نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند. ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم. مثل قایم. باشک!. دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم می. زارم!. چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی. بگردد٬ همه قبول کردند. دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به. شمردن کرد: یک٬ . دو٬ . سه٬ . !. همه به دنبال جایی بودند که قایم. بشوند. نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد. خیانت خودش را داخل انبوهی از زباله. ها مخفی کرد. اصالت به میان ابر ها رفت. هوس به مرکز زمین راه افتاد. دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد. رفت٬ به اعماق در
ادامه مطلب ...یه دختر و پسر که زمانی همدیگرو با تمام وجود دوست داشتن بعد از. پایان ملاقاتشون با هم سوار یه ماشین شدن و آروم کنار هم نشستن … دختر میخواست. چیزی رو به پسر بگه ولی روش نمیشد ! پسر هم کاغذی رو آماده کرده بود که چیزی رو که. نمیتونست به دختر بگه توش نوشته بود ؛ پسر وقتی دید داره به مقصد نزدیک میشه کاغذ. رو به دختر داد ، دختر هم از این فرصت استفاده کرد و حرفشو به پسر گفت که شاید بعد. از پایان حرفش پسر از ماشین پیاده بشه و دیگه اونو نبینه …. دختر قبل از این که نامه ی پسرو بخونه به اون گفت که دیگه از اون. خسته شده ، دیگه عشقش رو نسبت به اون از دست داد
ادامه مطلب ...شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا. هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم. قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند:. مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر. مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف. اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و. مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی ک
ادامه مطلب ...روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در. شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم. نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور. بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند. سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟. شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه. عسل به شمیلا رفتیم،اونجا . برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من. انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود. سر
ادامه مطلب ...روزی دختری حین صحبت با. پسری که عاشقش بود، پرسید: «چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟»پسر جواب داد: «دلیلشو نمیدونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!»- تو هیچ دلیلی نمیتونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور میتونی بگی. عاشقمی؟- من جداً دلیلشو نمیدونم؛ اما میتونم بهت ثابت کنم!- ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی!- باشه. باشه! میگم؛ چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم. اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت. آن روز دختر از جوابهای پسر راضی و قانع شد. متأسفانه، چند روز بعد، دختر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت. پسر نامهای
ادامه مطلب ...دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دخت
ادامه مطلب ...بر بالای تپهای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمیو بلند وجود دارد که. مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی. آن مایه مباهات و افتخارشان است. افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره. میکند. اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به. داخل قلعه پناه میبرند. فرمانده دشمن به قلعه پیام میفرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است. به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند. پس از کمیمذاکره، فرمانده
ادامه مطلب ...جلسه محاکمه عشق بود، عقل قاضی ، و عشق محکوم . به دلیل تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی ، قلب تقاضای عفو عشق را داشت. ولی همه اعضا با او مخالف بودند. قلب شروع کرد به طرفداری از عشق. آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن چهره زیبایش را داشتی؟. ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی ؟. وشما پاها که همیشه مشتاق رفتن به سویش بودید حالا چرا اینچنین با او مخالفید. ؟. همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند ،. تنها عقل و قلب در جلسه ماندند عقل گفت:. دیدی قلب همه از عشق بی زارند ، ولی متحیرم با وجودی که عشق بیشتر
ادامه مطلب ...پیرمردی صبح زود از خانه. اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید. عابرانی که رد می شدند به. سرعت او را به اولین در مانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان. کردند. سپس به او گفتند: ((باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت اسیب. ندیده)) پیرمرد غمگین شد،گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست . پرستاران از. او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح به. انجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او. گفت:خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گف
ادامه مطلب ...وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمیو گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در. خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد. میایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم !. بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی میکند که همه. چیز را میداند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ میداد. س��عت درست را میدانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد!. بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روز
ادامه مطلب ...من بعد از اینکه درسم تمام شد،ازطریق یکی ازدوستانم با یک شرکت. مهندسی آشنا شدم ودر آنجا شروع به کار کردم. اما ازآنجا که این شرکت تازه تاسیس شده. بود ،هنوزکار خیلی جدی برای انجام دادن نداشتم واگرهم کاری بود، وقت چندانی. نمیگرفت. من هم برای گذراندن وقت با ایترنت کار می کردم. آن موقع هنوز وبلاگ نویسی مثل حالا. اینقدر همه گیر نشده بود و تعداد وبلاگهای موجود خیلی کم بود. من هم بیشتر وقتم را. با خواندن این وبلاگها به خصوص وبلاگهای ادبی می گذراندم. تا اینکه یک روز یکی از. دوستان قدیمی انجمن ادبی دانشکده لینک وبلاگش را برایم فرستاد. من. هم وبلاگش را خو
ادامه مطلب ...پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم. بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد. بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش. شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر. مشغله موضوع را به کل فراموش کرد. پسر بچه کوچک بطری را دید. و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد. و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود. که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده
ادامه مطلب ...سرباز. قبل از اینکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت: ((پدر و مادر عزیزم. جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که. می خواهم او را با خود به خانه بیاورم. )). پدر و مادر او در پاسخ. گفتند: ((ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم. )). پسر ادامه داد : ((ولی. موضوعی است که باید در مورد او بدانید؛ او در جنگ بسیار آسیب دیده و در اثر برخورد. با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می. خواهم اجازه دهید او با ما زندگی کند. )). پدرش گفت: ((ما متاسفیم. که این مشکل برا
ادامه مطلب ...